سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند ـ عزّوجلّ ـ به داوود علیه السلام وحی کرد :«ای داوود ! به من شادمان باش و از یادم لذّت ببر و با مناجات من متنعّم شو که به زودی، خانه را از فاسقانْ خواهم پرداخت ولعنت خود را بر ظالمان قرار خواهم داد» . [امام صادق علیه السلام]
 
یکشنبه 89 اسفند 1 , ساعت 6:7 عصر

خوب که فکر می کنم به خودم حق میدهم با این همه باورم نمشود که به راحتی دستم به خون بی گناهی آلوده شده باشد، اما او هم بی تقصیر نبود زندگی را برایم جهنم کرده بود و لحظه به لحظه زندگی را برایم تنگ تر می کرد. گوشش بدهکار فریادهایم نبود دست از سرم برنمی داشت او به هیچ سراطی مستقیم نبود، این آخریها حسابی موی دماغم شده بود که کارش را تمام کردم.

 از زندگی سیر شده بودم حاضر نبودم حتی یک لحظه ی دیگر تحملش کنم یا باید خودم را می کشتم یا آن بد ذات را. و خوشبختانه راه دوم را انتخاب کردم چرایش را نمی دانم شاید به خاطر اینکه ضیعف تر بود و راحت تر جا میداد.

 به هر حال وقتی برای آخرین بار سراغم آمد گذاشتم زمزمه های چندش آورش تمام شود یاد لحظاتی که عذابم میداد و دم برنیاوردم چون رودی از خون در مقابل چشمانم رژه می رفت که توسط جسم سنگینی که از قبل قایم کرده بودم، بر فرق سرش کوبیدم، آنچنان که سرش بی درنگ شکافت و خون سرخش روی دستم پاشید. آخرین نگاهش هیچگاه از صفحه ذهنم پاک نمی شود هیچ اثری از پشیمانی از آن به چشم نمی خورد هنوز هم موزی بود و عذاب آور بالاخره دست و پایش از حرکت ایستاد، اما نیشش هنوز باز بود،گویی به عذاب وجدان بعد از این به من پوزخند میزد. باز هم نگاهی به جسد بی جانش کردم. دیگر سرد سرد شده بود، انگارهیچ وقت زنده نبود و نفس نمی کشید اما قیافه اش مظلوم شده بود و ترحم انگیز.

  حال که گذشت اما خوب که فکر می کنم دلم به حالش می سوزد پشه بیچاره...!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ