سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه شما را دوستبدارد، خدا را دوست داشته است، و هرکه شما را دشمن بدارد، خدا را دشمن داشته است . [امام هادی علیه السلام ـ در زیارت جامعه ـ]
 
چهارشنبه 90 آبان 25 , ساعت 7:9 عصر

 

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد.

ولی از آن جا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب، بلندی های کوه را در بر گرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلاً دید نداشت. ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد. و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه ی جاذبه، او را در خود می گرفت.همچنان سقوط می کرد، در آن لحظه تمام رویدادهای خوب و بد زندگیش به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به وی نزدیک است. ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان معلق ماند. در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز آن که فریاد بزند

خدایا کمکم کن!!!!

 ناگهان صدای پر طنینی از آسمان شنیده شد:

چه می خواهی؟

- ای خدا نجاتم بده!

واقعاً باور داری که می توانم نجاتت دهم؟

- البته که باور دارم!

اگر باور داری طنابی را که به دور کمرت بسته است پاره کن!

 یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.

  گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت!

نتیجه:

                              "وقتی ایمان داری، واقعا ایمان داشته باش!"

 

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ