سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل احمق در دهانش و دهان حکیم دردلش است . [امام عسکری علیه السلام]
 
جمعه 90 شهریور 11 , ساعت 6:24 عصر

روزی مردی خواب عجیبی دید! دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند. هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه های را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته پرسید: شما چه کار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: این جا بخش دریافت استو ما دعاها و درخواست های مردم از خداوند را، تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشته گان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید:  شماها چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.
مرد با تعجب پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند:

<<خدایا شکر>>

عشق و سپاسگزاری می تواند اعجاز کند و دریاها را از هم

بشکافاند و کوهها را حرکت دهد و بیماری ها را شفا دهد.

"دکتر جان دمارتینی"   برگرفته از کتاب تو، تویی؟!

 

 


جمعه 90 شهریور 4 , ساعت 11:36 عصر

نوشتن، راهی برای آرام شدن...چگونه..خودکار خالی. نوشته ی بی رنگ. نگاه سرد و کم رنگ. زندگی این است..عاشقی جرم است..
صفحه ی بی خط ..گریه ی بی اشک..بغض بی صدا..سوال بی جواب..زندگی چیست؟ ماندن .. رفتن..ندیدن و یا..دیده نشدن
و سهم من..؟
خدایا..دلـ.مـ..گرفتـهـ..

تـ.نـ.هـ.ا


چهارشنبه 90 مرداد 26 , ساعت 12:25 صبح

انصافت کو آشنا؟
چرا که بی هیچ اجباری خاطرت در یادم مانده بی آنکه بخواهم بغضم برایت می شکند
                     و تو ... بی آنکه بدانی ... فراموشم می کنی

...؟


شنبه 90 مرداد 8 , ساعت 5:3 عصر

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعتی به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت، کتابی خریداری کند. همراه کتاب، یک بسته بسکویت هم خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.
وقتی که او نخستین بسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: "بهتر است ناراحت نشوم، شاید اشتباه کرده باشد." ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بسکویت بر می داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: "حال ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟" مرد آخرین بسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست.
آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد ...

برگرفته از کتاب تو، تویی؟!


دوشنبه 90 تیر 6 , ساعت 3:55 صبح

نجوا

گفتم: خدای من، در آن لحظاتی که به تو نیاز دارم کجا هستی؟

گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی.

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هرچه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید، عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود، که عزیز از هر چه هست، از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی، آخر تو بنده من بودی، چاره ای نبود جز نزول درد، که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.

گفتم :پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی، همان بار اول شفایت می دادم.

* گفتم :مهربانترین ، دوست دارمت ...

گفت: عزیز تر از هر چه هست، من دوست تر دارمت  ... *

moshaavereh.blogfa.com


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ