سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خدا بنده ای را دوست بدارد، او را ازدنیا می پرهیزاند، همان گونه که یکی از شما بیمار خود را ازآب می پرهیزاند . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
پنج شنبه 91 آذر 2 , ساعت 12:13 عصر

نام من سرباز کوی عترت است ، دوره آموزشی ام هیئت است .

پــادگــانم چــادری شــد وصــله دار ،سر درش عکس علی با ذوالفقار .

ارتش حیــدر محــل خدمتم ، بهر جانبازی پی هر فرصتم .

نقش سردوشی من یا فاطمه است ، قمقمه ام پر ز آب علقمه است .

رنــگ پیراهــن نه رنــگ خاکــی است ، زینب آن را دوخته پس مشکی است

اسـم رمز حمله ام یاس علی ، افسر مافوقم عباس علی (ع)


...

پنج شنبه 91 خرداد 4 , ساعت 1:16 عصر

خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار

 


چهارشنبه 90 آبان 25 , ساعت 7:9 عصر

 

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد.

ولی از آن جا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب، بلندی های کوه را در بر گرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلاً دید نداشت. ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد. و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه ی جاذبه، او را در خود می گرفت.همچنان سقوط می کرد، در آن لحظه تمام رویدادهای خوب و بد زندگیش به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به وی نزدیک است. ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان معلق ماند. در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز آن که فریاد بزند

خدایا کمکم کن!!!!

 ناگهان صدای پر طنینی از آسمان شنیده شد:

چه می خواهی؟

- ای خدا نجاتم بده!

واقعاً باور داری که می توانم نجاتت دهم؟

- البته که باور دارم!

اگر باور داری طنابی را که به دور کمرت بسته است پاره کن!

 یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.

  گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت!

نتیجه:

                              "وقتی ایمان داری، واقعا ایمان داشته باش!"

 

 

 


شنبه 90 مهر 2 , ساعت 9:24 عصر

یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود، به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین یک روباه او را دید.
روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.
روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا. خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و به شدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، گرگی از آنجا رد شد.
گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یگ گرگ رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟!
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟ بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد. در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در  گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود!

- نتیجه
"هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد؛ هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید؛ آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟!!"


شنبه 90 مهر 2 , ساعت 9:9 عصر

با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه،
رختخواب خرید ولی خواب نه،
ساعت خرید ولی زمان نه،
می توان مقام خرید ولی احترام نه،
می توان کتاب خرید ولی دانش نه،
دارو خرید ولی سلامتی نه،
خانه خرید ولی زندگی نه،
و بالاخره می توان قلب خرید ولی عشق نه!!!

چارلی چاپلین


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ